در آغاز کلمه ای بودم
ـ در خلاء
مادرم به دردِ چهار خشت رسید
ـ در خلاء
مادرم به دردِ چهار خشت رسید
.و دخترهمسایه ناف بران من شد
و من خیره شدم
به چشمهای آبی مادرم
که از درد می مـُرد
و بیمارستان هنوز کلمه ای بود
ـ در خلاء
و پزشکان هندی
به مادرم خون گاو تزریق کردند
و پدرم به جنون گاوی دچار شد
مادرم
به بلندای «زردکوه» جیغی زد
«که تمام کبک های وحشی «تاراز
به ستیغ
.کلاغ پر شدند
و من خیره شدم
به چشمهای آبی مادرم
که از درد می مـُرد
و بیمارستان هنوز کلمه ای بود
ـ در خلاء
و پزشکان هندی
به مادرم خون گاو تزریق کردند
و پدرم به جنون گاوی دچار شد
مادرم
به بلندای «زردکوه» جیغی زد
«که تمام کبک های وحشی «تاراز
به ستیغ
.کلاغ پر شدند
من از سکوت به حرف آمدم
و بر قالیچه ی خشتی زمین نازل شدم
□
ماه» به فروردین رسیده بود»
و آفتاب دومین روز بهار
،بر نخستین برگ سه جلدم
و بر قالیچه ی خشتی زمین نازل شدم
□
ماه» به فروردین رسیده بود»
و آفتاب دومین روز بهار
،بر نخستین برگ سه جلدم
درخشیدن آغازید
انگار
در غاری عاری از تمدنیته
به تاریکی چشم گشودم
ـ برهنه در دستان مچاله زنی ـ
□
پدرم
هنوز در مزرعه بود
و یوغ ِگاوان ِ خان را بر گردن ِزخمی اش
هوار می کشید
و من هنوز
،چون ماهی برهنه ای برخاک
بال بال می زدم
ساعت از ماه می گذشت
و شب آبستن ستاره های بی فریاد بود
پدرم هنوز مرا نمی دانست
و آخرین حرف نام کوچک مرا جست و جو می کرد
و من به تاریکی چشم گشودم
ـ برهنه در دستان مچاله زنی ـ
هنوز به واژه نان نرسیده بودم
اما برادرانم
تمام شب را گرسنه بودند
پدر
آفتاب زنان، به خانه آمد
و مادرم را بوسید
آنگاه من در آغوش خسته ی پدر
به خواب فرو رفتم
من خواب بودم
که مادرم گریسته بود
من خواب بودم
و انگار چشمان آفتابی اش
در قرمزای غروب شناور شد
من خواب یا بیدار
انگار
در غاری عاری از تمدنیته
به تاریکی چشم گشودم
ـ برهنه در دستان مچاله زنی ـ
□
پدرم
هنوز در مزرعه بود
و یوغ ِگاوان ِ خان را بر گردن ِزخمی اش
هوار می کشید
و من هنوز
،چون ماهی برهنه ای برخاک
بال بال می زدم
ساعت از ماه می گذشت
و شب آبستن ستاره های بی فریاد بود
پدرم هنوز مرا نمی دانست
و آخرین حرف نام کوچک مرا جست و جو می کرد
و من به تاریکی چشم گشودم
ـ برهنه در دستان مچاله زنی ـ
هنوز به واژه نان نرسیده بودم
اما برادرانم
تمام شب را گرسنه بودند
پدر
آفتاب زنان، به خانه آمد
و مادرم را بوسید
آنگاه من در آغوش خسته ی پدر
به خواب فرو رفتم
من خواب بودم
که مادرم گریسته بود
من خواب بودم
و انگار چشمان آفتابی اش
در قرمزای غروب شناور شد
من خواب یا بیدار
! نمی دانم
و سه جلدهای برادرانم
دبستان را
.کوچک بود هنوز
دبستان را
.کوچک بود هنوز
اما پدر بیست و نهمین حرف الفبا را
با زحمت آموخته بود
و برادرانم تازه می دانستند
گرسنگی را هجا کنند
.و بنویسند مثلاً آب
با زحمت آموخته بود
و برادرانم تازه می دانستند
گرسنگی را هجا کنند
.و بنویسند مثلاً آب
و مادرم به من لالا می آموخت
من خواب بودم
که پینه های دست پدر
به خنده شکوفه زد
و به خون گل داد
□
در آغاز خدا نبود
کلمه نبود
،و ما فراموشانی بودیم
.که بی خدا زنده بودیم
من خواب بودم
که پینه های دست پدر
به خنده شکوفه زد
و به خون گل داد
□
در آغاز خدا نبود
کلمه نبود
،و ما فراموشانی بودیم
.که بی خدا زنده بودیم
،و خاموشانی بودیم
.که هنوز کلمه را نمی دانستیم