30 novembre 2008

Déjeuner du Matin صبحانه

شعری از ژاک پره ور
ترجمه محسن فارسانی

قهوه را در فنجان ریخت
شیر را در فنجان قهوه
قند را در شیرـ قهوه
با قاشق چایخوری هم زد
شیر قهوه را سر کشید
و فنجان را گذاشت
بی آنکه با من حرفی بزند
سیگاری روشن کرد
دودش را حلقه کرد
و خاکسترش را در زیر سیگاری تکاند
بدون آنکه با من حرفی بزند
بدون آنکه به من نگاهی بیفکند

بلند شد
کلاهش را بر سر گذاشت
بارانی اش را پوشید
چرا که باران می بارید
و رفت زیر باران
بدون حتی یک حرف
بی آنکه به من بنگرد
و من سرم را در میان دستانم گرفتم
و گریستم

Il a mis le café
Dans la tasse
Il a mis le lait
Dans la tasse de café
Il a mis le sucre
Dans le café au lait
Avec la petite cuiller
Il a tourné
Il a bu le café au lait
Et il a reposé la tasse
Sans me parler

Il a allumé
Une cigarette
Il a fait des ronds
Avec la fumée
Il a mis les cendres
Dans le cendrier
Sans me parler
Sans me regarder

Il s'est levé
Il a mis
Son chapeau sur sa tête
Il a mis son manteau de pluie
Parce qu'il pleuvait
Et il est parti
Sous la pluie
Sans une parole
Sans me regarder

Et moi j'ai pris
Ma tête dans ma main
Et j'ai pleuré

***
Déjeuner du matin, Poème de Jacques Prévert (Paroles, 1946)

12 août 2008

خلقت

خدا پیشانی ات را آفرید
تا دلتنگی هایت را بر آن بنویسی
چون صفحه ای
.با خط های کشیده ی موج گون

خدا ابروهایت را کشید
تا پرچمی سیاه باشند
.بر فراز چشمهای سوگوارت

و آینه ی چشمهایت را
تا در آن زخمهایت را بنگری
خدا لبهایت را آفرید
تا شرابی مرد افکن بنوشی
سرخ و شیرین
و بینی ات را
تا از آن فراتر ببینی
«...پس «گوش دل باز کن
و موهایت را
تا استعاره ای برای شب باشد
و سایه بانی
برای آسودن

اما خدا دل را برای چه آفرید؟
ـ خدا دلت را آفرید
تا در آن معجونی به نام عشق بریزی
و درد را آفرید
!تا اکسیری برای درمان دل باشد
.من و تو را برای همین آفرید

20 mai 2008

La brouette ou les grandes inventions



شعری از ژاک پره ور
ترجمه محسن فارسانی
Jacques Prévert
1900-1977
Paroles


«La brouette ou les grandes inventions»
Le paon fait la roue
Le hasard fait le reste
Dieu s'assoit dedans
Et l'homme le pousse.

گاری یا نوآوری های بزرگ

طاووس گاری می سازد
تقدیر کاملش می کند
خدا بر آن می نشیند
.و انسان آن را می راند

اشاره ای مختصر در باره چند واژه کلیدی در این شعر

آنچه در این شعر بیشتر از هر چیز دیگری خواننده را به تفکر وا می دارد. استفاده شاعر از واژه های (طاووس)، (تقدیر)، (خدا) و (انسان) است. بدون شک با کمی دقت در این شعر به سادگی در می یابیم که بین این چهار واژه، پیوند مستحکمی وجود دارد. برای طاووس می توان نماد های گوناگونی را در هند، ایران و غرب پیدا کرد، از جمله طبیعت دوگانه و نامیرایی. مسیحیان اولیه عقیده داشتند که گوشت طاووس چون پیکر مسیح در قبر ناپوسیدنی است! بر بسیاری از موزاییک ها نقش این پرنده به عنوان موجودی نامیرا دیده می شود. همچنین نشستن بر دامان طاووس در نقاشی های شرق و غرب بسیار دیده می شود. طاووس را پرنده ای خود خواه، و مغرور می دانند. همانطور که پره ور سروده است، چرخی که طاووس با دمش برای جلب رغیب می سازد کامل نیست. اما تقدیر می تواند آن را تا نقطه «وصل» کامل کند. این تعبیر زیبایی است. با توجه به نمادهای هندی هنگامی که ایزد کامه (یا ایزد عشق ورزی) بر طاووس سوار می شود، مظهر هوس نامحدود و بی پایان است و احتمالاً منظور پره ور اشاره ای غیر مستقیم به همین موضوع است. در شعر «پره ور» واژه «خدا» می تواند به جای ایزد عشق ورزی به کار گرفته شده باشد. (خدا بر آن می نشیند). از طرف دیگر با توجه به متون نویسندگان کهن فرانسوی خدا در واقع همان تقدیر و تصادف است. همچنین براساس همین متون، مار با پیچیدن بر پاهای طاووس و پنهان شدن در زیر پرهایش از جهنم وارد بهشت شد، برای همین پرنده ای نفرین شده به حساب می آید. با سیری در ادبیات کهن فرانسه می توان اینگونه نتیجه گرفت که تقدیر، در حقیقت چیزی جز خدا نیست. به عنوان نمونه دقت کنید به این مثالها :ـ
1."Il faut, dans la vie, faire la part du hasard. Le hasard, en définitive, c'est Dieu."(Anatole-François Thibault, dit Anatole France / 1844-1924 / Le jardin d'Epicure, 1894)

2. "Le hasard, c'est Dieu qui se promène incognito."(Albert Einstein / 1879-1955)

3. "Ainsi, détruire le hasard, ce n'est pas prouver l'existence d'un être suprême, puisqu'il peut y avoir autre chose, qui ne serait ni hasard, ni Dieu, je veux dire la nature, dont l'étude par conséquent, ne peut faire que des incrédules, comme le prouve la façon de penser de tous ses heureux scrutateurs."(Julien Offray de La Mettrie / 1709-1751)

4. "Le hasard est le pseudonyme de Dieu lorsqu'il ne voulait pas signer."(Anatole-François Thibault, dit Anatole France / 1844-1924)

11 mai 2008

Familiale


خانوادگی

شعری از ژاک پره ور
ترجمه محسن فارسانی

مادر می بافد
پسر می جنگد
مادر
این را کاملاً عادی می داند
اما پدر
پدر چه می کند ؟
تجارت
زنش سرگرم بافتن است
پسر در حال جنگ
.پدر تجارت
پدر این را امری عادی می داند
،اما پسر
پسر چه می انگارد؟
هیچ
پسرهیچ سر در نمی آورد
مادرش می بافد
پدرش تجارت
خودش جنگ
وقتی جنگ را تمام کند
با پدر به تجارت مشغول خواهد شد
،جنگ ادامه می یابد
،مادر همچنان می بافد
پدر به تجارت می پردازد
پسر کشته می شود
و از ادامه باز می ماند
پدر و مادر به قبرستان می روند
پدر و مادر این را عادی می دانند
زندگی ادامه می یابد
زندگی با بافتن، جنگ، تجارت
تجارت، جنگ، بافتن، جنگ
تجارت، تجارت، تجارت
جنگ، جنگ، جنگ
.زندگی با قبرستان
La mère fait du tricot
Le fils fait la guerre
Elle trouve ça tout naturel la mère
Et le père qu'est-ce qu'il fait le père ?
Il fait des affaires
Sa femme fait du tricot
Son fils la guerre
Lui des affaires
Il trouve ça tout naturel le père
Et le fils et le fils
Qu'est-ce qu'il trouve le fils ?
Il ne trouve rien absolument rien le fils
Le fils sa mère fait du tricot
Son père fait des affaires lui la guerre
Quand il aura fini la guerre
Il fera des affaires avec son père
La guerre continue la mère continue elle tricote
Le père continue il fait des affaires
Le fils est tué il ne continue plus
Le père et la mère vont au cimetière
Ils trouvent ça naturel le père et la mère
La vie continue la vie avec le tricot la guerre les affaires
Les affaires la guerre le tricot la guerre
Les affaires les affaires et les affaires
La vie avec le cimetière.
....................................
J. PRÉVERT, Paroles, 1946

23 avril 2008

این پرنده

این پرنده
ـ که نامش بغض است ـ
در گلویم لانه می کند
هر شب
!بی آنکه آوازی بخواند

15 avril 2008

حق با من است

حق با من است، آینه نوبت به من نداد
در نقدِ چشم های تو جرأت به من نداد

می خواستم که دل بسپارم به آفتاب
بارانی نگاه ِ تو فرصت به من نداد

تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
چیزی بجز حسادت و حسرت به من نداد

تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
خورشید بود و هیچ حرارت به من نداد

تا آمدم که با تو کمی درد دل کنم
بغض آمد و اجازه صحبت به من نداد

من از تو، از تو، از تو ... سرودم هزار بار
از تو ... ـ کسی که هیچ محبت به من نداد ـ

حالا به یک سفر، سفر دور می روم
!این شهر شوم جز غم غربت به من نداد

13 avril 2008

شعر معاصر ایران


حسین منزوی


در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
می جوشم از درون هر چند با هیچکس نمی جوشم

گیرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » می دانند،
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم

فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار می پوشم

در پیشگاه فرمانش، دستی نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه ای کرده است، با شکل رنج در گوشم

***
این داستان که از خون گُل بیرون دمد، خوش است، اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سیاووشم

من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم

مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خویش می نوشم

2


چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

3


می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی

امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی

هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی

قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی

در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی

مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟

صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی

لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی

4


نگفت و گفت: چرا چشم هایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه های خون آلود

درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود

نگاه کرد و نکرد آنچنان به گوشه ی چشم
که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود

اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بُهت و تحیّر، تمام پرسش بود

در این دوسال چه زخمی زدی به خود؟ پرسید
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود

چه زخم؟ آه، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کُشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

5


شهر - منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

***
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

7 avril 2008

غزل ندارم

دلم گرفته ز فصل باران، دگر هوای غزل ندارم
فتاده ام در عذاب طوفان، دگر هوای غزل ندارم

و می روم تا کنار دریا، صدف بچینم برای فردا
که در هیاهوی این خیابان، دگر هوای غزل ندارم

چقدر باید بپرسم آیا، کجاست باران؟ کجاست دریا؟
در این بیابان گرم و سوزان، دگر هوای غزل ندارم

دلی بهاری ندارم ای عشق، دگر قراری ندارم ای عشق
نشسته ام با دلی پریشان، دگر هوای غزل ندارم

خزان رسید و بهار را برد، گریست در باد بید مجنون
و خواند با گیسوی پریشان، دگر هوای غزل ندارم

بگو به رعد و بگو به آتش، که برد بر باد هستی ام را
بگو به باد و بگو به باران، دگر هوای غزل ندارم

تمام ابیات مهربانی، فدایت ای عشق جاودانی
!دل مرا بیش از این مرنجان، دگر هوای غزل ندارم

6 avril 2008

قدم خیر



قدم خیر
شیر زنی از طایفه بیرانوند

از کدام «مخمل کوه» می آیی
که بر پیراهن ِ منجقی ِ سبزت
خونی به رنگ زلیخا پاشیده است !؟
از کدام عصر مکاشفه
که نامت
بر تمامی مفرغ های لرستان می درخشد
و دختران الیگودرز
سینه ریزی از «فیروزآباد» یاد تو دارند
و زنان «ازنا» بر «قالی کوه»
غنچه های چهار برگ تو را
به تبسم وا می دارند
نامت
در روزنامه های جمعه تقویم
قرمز
همان رنگ رفوزه است
این تقویم لعنتی هیچ آسمان آبی
در آسیاب «آدینه وند» ها
به درک که بریزد یا نر...
نامت
دهان به زبان
می چرخد در فلک الافلاک
حالا الیزابت مکبن رز
هر چه می خواهد
دروغ بنویسد
ای زن بزرگ
ای «بیرانوند» ی بی همتا
ای «قلاوند» ی سترگ
این «سگوند» ها
دل شیری دارند
که می آیند به «گاگریو خوانی» تو
آهای چالانچولان !
دورود، ای رود، رود
رود غمگین من
که به خود می پیچی از درد!
درود بر تو باد
ای «دورود» سخاوتمند
ای «سراب» گوارا
ای «امامزاده قاسم»
ای «بی بی مریم» عشق من
آهای پل دختر زیبا!
همشیره ی «خدابس»
نامت چه بالا
نامت چه بلند
به حافظه ی «اشترانکوه» مانده است
در بالاگریوه
لاگریوه
گریوه
یوه
وه
ه

و تو ای «لر کوچک»
ای «لر بزرگ»
از «زاگرس» که بالا می روی
چوخایی به رنگ «اولاد» ت بپوش
پیش از آنکه
«کاسی» ها و «ماد» ها را
از یاد ببری
بگو «شامیرزا مرادی» بنوازد
می خواهم به رسم مردان هخامنشی
چوب بازی کنم
به رسم مردان یازده لنگ
بگو علیرضا حسین خانی
«چل سرود» بخواند
و همت علی سالم
«برزان برزان» بنوازد
و من
به پیمان «سگ کشون»
جز به خاطر صلح
«مر جنگه...» نمی خوانم
ای لر بزرگ
حالا تفنگت را بردار
و «دایه دایه ...» بخوان !
آفتاب از شانه هایت
صبح
صبح
بالا می آید
در گردنه های سربلند «زردکوه»
تنها نام «خدابس» را
با ناخن بتراشید
در دامنه های چیناچین «منارکوه»
تنها «قدم خیر» را
چونان که بر بیستون
نام شیرین را
بنویسید :
خدابس
به زردکوه گردن کج نمی کند
به زردکوه
ـ این مرد چوقا پوش! ـ
حالا زنان «بالاگریوه»
هر چه می توانند «گاگریوه» بخوانند
هر چه می توانند گیسو ببرند
قدم خیر ایستاده مرد

پاریس فوریه 2011


2 avril 2008

یک کلمه ی پنج حرفی

برای تمامی پرندگان در زنجیر
ناگزیر پرنده ای هستم
در قفس
که تمام آوازهایم را از یاد برده ام
و لب هایم بال نمی گشایند
که از دشتهای گندمگون
غزلی بخوانم
... یا از بهار آنسوی پرچین
یا دست کم
... از شکوفه های درخت گیلاس
ناگزیر هوای سکوت
تمام پرهایم را
آلوده کرده است
بی هیچ دلیل روشنی از آفتاب
تمام پرندگان
ـ یک نفس
سکوت را به حرف در می آورند
تمام پرندگان
ـ در قفس
از «آ» تا «یا» می خوانند
آن کلمه پنج حرفی را
آیا ؟
دیوارها
از چهار سوی
مرا در آغوش گرفته اند
دیوارهای ِ بی در
درهای ِ بی دیوار
هیچکدام مرا نمی فهمند
روزها سر بر در می کوبم
شبها سر بر دیوار
و تنها
به آن کلمه پنج حرفی می اندیشم
و به پرندگان ِ تنها
ـ که رها ـ
.بر زبان گنجشک می خوانند

25 mars 2008

این روزها

این روزها ز هم، گره ای وا نمی کنند
خود را برای عشق مهیا نمی کنند

در واپسین شمارش ِ معکوس ِ لحظه ها
فکری برای روز مبادا نمی کنند

پیوسته در خلیج عدم غرق می شوند
دستی نمی زنند و تقلا نمی کنند

بیهوده است عشق در این عصر بی کسی
وقتی که هیچ با دل ما تا نمی کنند

آنقدر گم شدند که با چشمهای خویش
خود را درون آینه پیدا نمی کنند

آنجا تمام آینه ها دل شکسته اند
اینجا ترحمی به دل ما نمی کنند

گفتند عاشقند و به عشق تو صادقند
سوگند می خورند که حاشا نمی کنند

نشریه های عصر نوشتند اینچنین
مردم توجهی به خبرها نمی کنند

8 mars 2008

هر چه بگویی تو از این دل کم است

باز دلم مثل شقایق شده
از تو چه پنهان دلم عاشق شده
لحظه ای، ای عشق امانم بده
راهی از این ورطه نشانم بده
!حرف مرا گوش کن اینجا بمان
!خانه خرابم کن، اما بمان
در خور من نیست مگر چشم تو
چیست به جز آینه در چشم تو؟
حاصل جمع دل من، عشق تو
حادترین مشکل من، عشق تو
کاش دلت با دل من تا کند
پای تقاضای من امضا کند
کاش دلت مثل شقایق شود
با نظرِ درد، موافق شود
قلب مرا واژه ی قوت بده
عشق! به این مرد فتوت بده
عشق! مرا باز به کشتن مده
باز به نابودی من تن مده
خانه خرابم دگر ای دل مکن
زود جوابم بده، دل دل مکن
پشت من از داغ شقایق خم است
هر چه بگویی تو از این دل کم است
صبرکن از پیش دل من مرو
حوصله کن زود عصبانی مشو
آینه ای بر سر راهم بگیر
لطف کن و دستِ مرا هم بگیر
درد مرا باید باور کنی
!عشق مرا چند برابر کنی

5 mars 2008

ماهی ها بر ساحل می میرند

ماهی ها بر ساحل می میرند
و من در دریا

چشمآبی ات
بهانه ایست
که مرا به دریا می کشاند

حالا بر لب ساحل ایستاده ام
و تو باز رفته ای
که از باغ دریا صدف بچینی
خیال تو را با ماسه ها بازی می کنم
و گوش ماهی ها مرا می فهمند
چند دقیقه ی بعد
خورشید زرد می شود
و ماهیگیران از دریا باز می آیند
آنگاه ماهی ها
تمام ماسه ها و صدف ها را
بوسه بوسه می کنند
چند دقیقه بعد
ماهی ها بر ساحل می میرند
ماهی ها بر ساحل
ماهی ها
ماه
اه
ه
چند دقیقه ی بعد
آفتاب در ماهی تابه سرخ می شود
و دریا از گوش ماهی ها بالا می رود
حالا درست چند دقیقه بعد است
و بادهای هرزه گرد
از گیسوانم دست بر نمی دارند
اکنون چند دقیقه ی بعد است
و تو هنوز از دریا نیامده ای
و آفتاب
.دارد سیاه می شود

صبح روز بعد
دریا آرام و آسمان آبی است
و آفتاب دارد همچنان موج می زند
دریا آرام و آسمان آبی است
و تو از دیروز رفته ای به سراغ ماهی ها
جنونم سر به اوج می زند

و بعد از ساعتِ هنوز
تو از دریا نیامده ای
چند دقیقه ی بعد
طوفان می شود
و دریا سر به صخره ها می کوبد
چند دقیقه ی بعد
دریا در خنده های من گم می شود
!خنده های من در دریا

! من هیچ، من نگاه

خرمن
بر چاپق من می سوزد
و آفتاب ظهر خوزستان
بر چهره پدر

بهار
و سه فصل دیگر
چه خون دلی می خورد
ـ پدر
تا تاکها
قطره قطره
شرابی شوند
چه خون دلی می خورد
ـ مادر
تا گندمها
دانه دانه
آفتابی شوند
□... بیچاره پدر
«من هیچ، من نگاه»
می روم تا دوربینم را بردارم
و از پینه های دستشان عکسی بگیرم
... بیچاره مادر

1 mars 2008

عاشق ترین مرد جهان

گفتی : «بگو از عشق» و من عیناً همان کردم
من خویش را عاشق ترین مرد جهان کردم

یک روزـ آری ـ مثل ابراهیم در آتش
در آزمون عشق خود را امتحان کردم

آتش گرفتم، سوختم ـ حتا نگفتم آه ـ
یعنی که با آتش دلم را همزبان کردم

کاری که با گلبرگهای ارغوان ـ آری ـ
کاری که با گلبرگهای ارغوان کردم

... بعد از خداحافظ ... خداحافظ ... خداحافظ
با خود نشستم گریه های بی امان کردم

بر بازوی سهراب، نقشی کوفتم از مِهر
با رستم دستان تو را همداستان کردم

اصلاً نمی دانم چرا تو اینچنین کردی
اصلاً نمی دانم چرا من آنچنان کردم

17 février 2008

برای یک دوست

در دفترم، سه حرف به تکرارآمده است
نام کسی که حرف از آیینه ها زده است
نامی شبیه آتش و مانند آذرخش
چیزی چو خشم ابرـ که وقتی ببارد ـ است
نامش شروع می شود عیناً شبیه عشق
این «یادگارِ گنبدِ دوار مانَد» است
با یکهزار و سیصد و پنجاه و چار گل
رنگ ِخزان به سبزترین لاله ها زده است

آن دختری که در غزلش گریه می کند
داند عیار عاشقی اش چند درصد است
یک ناگهان دوباره به ما چشم باز کرد
گویی میان ماندن و رفتن مردد است

با این همه دوباره به ساعت نگاه کرد
مثل کسی که منتظر یک پیامد است

مهتاب گشت و رفت به اعماق آسمان
دریا شد و به مرحلۀ جذر- آ- مد است
مانند خون که واژۀ سرخی ست با سه حرف
ـ یا مثل مرگ - اینکه به ما رنگ غم زده است
مهتاب و آفتاب و از این دست واژه ها ...
اصلاً هر آنچه نور به عالم بتابد است
عشق و تبسم و غزل و مهر و دوستی ...
شوق و جنون و مستی اش از وصف من رَد است
او «بود» «حرف ربط» میان غم و غزل
در «جمله» دو چشم ترش عشق «مسند» است

مادر شکست خورد و زمینگیرِ درد شد
این اتفاق (مرگ) ـ بخواهد نخواهد ـ است

اما پدر که اشک برایش نمانده بود
"گفت : "ای خدا که این چه بلای مشدّد است
هی داد زد جنون خودش را به آسمان
این درد بی دریغ خدا را نشاید است
اما خدا جواب درستی به او نداد
"یک لحظه کفر گفتم و گفتم : "خدا بد است
ساعت به وقت رفتنش از حرکت ایستاد
یعنی غم نبودن ِ او تا به این حد است
او رفت چون پرنده به آنسوی ابرها
او تا «همیشه» پر زد و «هرگز» نیامد است
با ساز چپ به بدرقه اش می روم ـ بزن
ساز عزا، که دَن دَدَ دَن دَن دَدَن دَدَ ست
این ساز از گلوش، غم و بغض می چکد
مثل سه تار، مثل نی و مثل بَربَد است
بغض گلوی من، که پر از حرف و بی صداست
مثل همان حکایت دریاچه و سد است
القصه مانده ام چه بگویم از این فراق
این غصه بی دلیل در این دل چه نامد است؟

15 février 2008

مرگ ناگهانی

ما تسلیت گفتیم مرگ ناگهانی را
یعنی خدا رحمت کند این زندگانی را

یکبار دیگر بغض در بغضم گره خورده ست
باید که از سر گیرم امشب شروه خوانی را

حتا به چشمان ِخودم امشب ظنینم من
بر من ببخش ای نازنین این بد گمانی را

حتا اگر بی نان و گل، حتا اگر بی عشق
طی می کنم با لحظه هایت این جوانی را

بین من و دل باز هم سوء تفاهم شد
تقصیر عشق است، او بهم زد همزبانی را

بگذار بعد از این بگویم دوستت دارم
قسمت کنم با هر دو چشمت مهربانی را

6 février 2008

دلخوشیم

ما به یک لبخند خالی دلخوشیم
با همین افسرده حالی دلخوشیم

فصل، فصل نو سرودنهای ماست
بی خیال از خشکسالی دلخوشیم

گر چه باغ سبز ما خشکیده است
با بهار احتمالی دلخوشیم

بی بهار و بی گل و بی آفتاب
با همین گلهای قالی دلخوشیم

با رباعیهای خیامیم مست
با غزلهای غزالی دلخوشیم

بوی تو در کوی ما پیچیده است
در هوای این حوالی دلخوشیم

دم به دم حالی به حالی می شویم
بی خیال و لا ابالی دلخوشیم

توی چشمانت به شوقی قانع ایم
روی لبهایت به خالی دلخوشیم

5 janvier 2008

Le déserteur

فراری
شعری از : بوریس ویان
شاعر، نویسنده و ترانه خوان فرانسوی
ترجمه و توضیح : محسن فارسانی

: اشاره
این شعر «فراری» نام دارد و به عنوان شعری ضد جنگ معروف است. در سال 1954، بوریس ویان ـ نویسنده، شاعر، سخندان، خواننده و ترانه ساز فرانسوی شعر «فراری» را سرود که یکی از معروفترین آثار او به شمار می رود. این شعر در آن زمان به عنوان نوعی ستیز و مبارزه علیه قانون تلقی گردید. شاعر رییس جمهور را مورد خطاب قرار داده است که از جنگ علیه الجزایر و کشتن انسانهای بی گناه پرهیز کند. این شعر که در قالب یک نامه پر داخت شده است، در حقیقت یک خطاب شجاعانه و بی باکانه به رییس جمهور وقت فرانسه است. این شعر در پایان جنگ هند و چین (دقیقاً در 15 فوریه 1945) و درست قبل از جنگ فرانسه با الجزایر سروده شده است. یک سال بعد از سرودن این شعر، یعنی در سال 1955 بوریس ویان با دستکاری و ویرایش آخرین بند شعر ، بر آن آهنگی ساخت و همراه با سایر تصنیف هایش بصورت آلبومی در آورد. اما آلبوم او در سراسر فرانسه ممنوع شد. حتی تمامی اجراهای موسیقی و تئاتر او به حالت تعلیق در آمد و از اجرای آنها جلو گیری بعمل آمد. «فراری» از میان 460 تصنیفی که بوریس ویان ساخته بود، شهرت بیشتری پیدا کرد. پس از آن بوریس ویان بارها توسط راست های افراطی مورد آزار و اذیت قرار گرفت. در سال 1960 این آواز به یک موفقیت و میراث واقعی و مانا تبدیل شد و سالهای بعد خوانندگان بسیاری آن را باز خوانی کردند. این آواز برای همیشه مانا شد و به موفقیت های چشمگیری دست یافت، اما این موفقیت ها برای بوریس ویان دیگر سودی به همراه نداشت چرا که دیگر مرده بود .ـ

«توضیح در باره آخرین بند شعر «فراری
در نسخه اولیه ی این شعر، شاعر پایان شعر، رییس جمهور را مورد خطاب قرار می دهد و اینگونه می سراید : /به سربازانت اعلام کن/که اسلحه ای بدست می گیرم / و می دانم چگونه شلیک کنم
Prévenez vos gendarmes
Que j’aurai une arme
Et que je sais tirer
فرانسواز روندو به دلیل این که بند آخر شعر، مفهوم ضد جنگی که در تمامی شعر بود را نقض می کرد، پیشنهاد کرد که این قسمت، به حالتی منفی و صلح جویانه تغییر و ویرایش شود که این پیشنهاد توسط بوریس ویان پذیرفته و عملی شد. سر انجام بند پایانی شعر پیش از ضبط بدین صورت دگرگون شد
Prévenez vos gendarmes
Que je n’aurai pas d’arme
Et qu’ils pourront tirer
بدین صورت مفهوم ان صد و هشتاد درجه تغییر کرد و شعر می توانست، دوباره آن مفهوم خنثی و ضد جنگ خود را حفظ کند به سربازانت اعلام کن/ که اسلحه ای ندارم / و می توانند به من شلیک کنند


***
فراری

آقای رییس جمهور
نامه ای برایتان می نویسم
که شاید بخوانیدش
اگر وقت داشتید

همین الآن
برگه ی اعزام بدستم رسید
تا پیش از چهارشنبه عصر
برای رفتن به جنگ
خود را معرفی کنم

آقای رییس جمهور
نمی خواهم به جنگ بروم
من برای کشتن انسانهای بی گناه
به دنیا نیامده ام


نمی خواهم عصبانی تان کنم
اما باید به شما بگویم
تصمیم خود را گرفته ام
من فرار خواهم کرد

از بدو تولدم
شاهد مرگ پدرم بوده ام
شاهد از دست دادن برادرانم
و گریستن کودکانم

مادرم بی نهایت زجر کشید
و اکنون در قبرش آسوده است
و به بمب ها ریشخند می زند
و به کرمهای خاکی


هنگامی که زندانی بودم
زنم را دزدیدند
روحم را غارت کردند
و تمامی گذشته عزیزم را به چپاول بردند

فردا اولای صبح
در خانه را می بندم
بر سالهای مرگ
و به جاده می روم

زندگی را گدایی می کنم
در تمامی شاه راهها فرانسه
از بروتان تا پروانس
: و مردم را خواهم گفت


از فرمان سرپیچی کنید»
از جنگ بگریزید
به نبرد نروید
«پرهیز کنید


اگر قرار است مردم خونشان را بدهند
خودتان بدهید
شما حوّاری مذهبی خوبی هستید
آقای رییس جمهور

اگر مرا تعقیب می کنید
به سربازانتان اعلام دارید
که مسلح نیستم
.می توانند به من تیراندازی کنند

Le déserteur

Boris Vian (1920 - 1959)
Traduit par Mohsen Farsani
.




Monsieur le président
Je vous fais une lettre
Que vous lirez peut-être
Si vous avez le temps

Je viens de recevoir
Mes papiers militaires
Pour partir à la guerre
Avant mercredi soir
'
Monsieur le président
Je ne veux pas la faire
Je ne suis pas sur terre
Pour tuer des pauvres gens

C'est pas pour vous fâcher
Il faut que je vous dise
Ma décision est prise
Je m'en vais déserter

Depuis que je suis né
J'ai vu mourir mon père
J'ai vu partir mes frères
Et pleurer mes enfants

Ma mère a tant souffert
Elle est dedans sa tombe
Et se moque des bombes
Et se moque des vers

Quand j'étais prisonnier
On m'a volé ma femme
On m'a volé mon âme
Et tout mon cher passé

Demain de bon matin
Je fermerai ma porte
Au nez des années mortes
J'irai sur les chemins

Je mendierai ma vie
Sur les routes de France
De Bretagne en Provence
Et je dirai aux gens:

« Refusez d'obéir
Refusez de la faire
N'allez pas à la guerre
Refusez de partir »

S'il faut donner son sang
Allez donner le vôtre
Vous êtes bon apôtre
Monsieur le président

Si vous me poursuivez
Prévenez vos gendarmes
Que je n'aurai pas d'armes
Et qu'ils pourront tirer

برای شنیدن اینجا را کلیک کنید