8 novembre 2011

از آیینـه آمـدم

در آفتاب بود کز آیینه آمدم
وقت شراب بود کز آیینه آمدم

مادر بزرگ، ماه شد و رفت پشت ابر
سرگرم خواب بود کز آیینه آمدم

مثل پدر بزرگ که از سالهای زخم
در رختخواب بود کز آیینه آمدم

بابا در آفتاب عرق می فشاند و خود
در التهاب بود کز آیینه آمدم

خواهر برای یافتن نیمه ی خودش
در اضطراب بود کز آیینه آمدم
نوبت به من رسید و من از درد رد شدم
با این حساب بود کز آیینه آمدم

مادر ـ که پابه ماه ـ به ماه نه ام رسید
قبل از «شهاب» بود کز آیینه آمدم

من خنده ـ گریه ای به لبم هر دو داشتم
چون شکرآب بود کز آیینه آمدم

نافم بریده شد، نفسی تازه در رگم
در پیچ و تاب بود کز آیینه آمدم

یک ماهی رها شده بر روی ماسه ها
حرف از سراب بود کز آیینه آمدم

بعداً به روی خاک کمی زیر و رو شدم
از لطف آب بود کز آیینه آمدم

کم کم بزرگ شد دل من، عشق سر رسید
درد مذاب بود کز آیینه آمدم

چیزی شبیه تب، به دلم دست می کشید
ـ شاید عذاب بودـ کز آیینه آمدم

تب داشتم وَ درد به جانم رسیده بود
حالم خراب بود کز آیینه آمدم

19 septembre 2011

شرح بیتی از حافظ ٨

شرح بیتی از حافظ

محسن فارسانی

***

بعد از اين نشكفت اگر با نكهت خلق خوشت 
خيزد از صحراي ايذج نافه مشك ختن (حافظ)

نکته قابل توجه در این بیت در درجه اول وجود اغراق است. معنی این بیت شاید برای اهل ادب روشن باشد، اما به هر حال به چند نکته درباره این بیت اشاره می کنم. بدون هیچ مقدمه ای، واژه ـ نشکفت ـ را بررسی می کنیم. نشکفت با کسر کاف، به معنی ـ شکفت نیست ـ می باشد که امروزه به جای کاف، گاف می آورند و شگفت می گویند که از مصدر شگفتن است.

در غیاث اللغات آمده است : «در سراج نوشته که شکفت به کسرتین و کاف عربی بمعنی تعجب و به ضمتین بمعنی وا شدن گل و به هر دو معنی به کاف فارسی شهرت دارد...» عجب باشد. در حقیقت واژه شگفت بر گرفته از همان شکفت در زبان پهلوی است که به صورت شکفت škft آمده است. (نگا. مکنزی 102). شاعران کهن این واژه را بصورت شکل نخستین آن یعنی شکفت آورده اند، نه شگفت. برای نمونه نگاه کنید به مثالهای زیر:

فر امرز نشكفت اگر سركش است / كه پولاد را دل پر از آتش است (فردوسی)

نشکفت اگر به قوت بخت تو یوزبان / از قرص آفتاب دهد یوز را پنید (ابن یمین)

نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته / کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد (اوحدی، دیوان اشعار، غزلیات)

نشکفت که سلطان لقبت داد مَلک / تو خود ملک از مادر خویش آمده ای (انوری، دیوان اشعار، رباعیات)

اما واژه نکهت در این بیت به چه معنی است؟ نکهت : بوی خوش است و بوی دهان. غیاث اللغات، ناظم الاطباء. النکهة : رایحة الفم، طیبة کانت او کریهة (فقه الغۀ ثعالبی). (ح. خدیو جم 1368). با نگاهی به دیوان حافظ و تعمق در ابیات دیگرهمین معنا را درمی یابیم.

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل / فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد (حافظ)

ای صبا نکهتی از خاک در یار بیار / ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار(حافظ)

باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح / یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است (سعدی)

اما خلق چرا با بوی خوش، مشک و عنبر آمده است؟ نه تنها حافظ بلکه شاعرانی دیگری نیز خلق را مشکین آورده اند. خود حافظ در بیت دیگری چنین آورده است:

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا / بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی (حافظ)

از خلق اوست چشمه خورشید / وز خلق اوست عنبر اشهب (مسعود سعد سلمان)

ای خلق تو مشک و ز مشکت مرا نسیم / وی لفظ تو چو شد وز شهدت مرا شفا (مسعود سعد سلمان)

از دم خلق تو در مسدس گیتی / بوی مثلثت بهر مشام برآید (خاقانی) مثلث در اینجا به معنی نوعی عطر باشد. «و از عطرها عود و مثلث مشکین بکار باید داشت». (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

هزار بار ز عنبر شهی تر است بخلق / هزار بار ز آهن قوی تر است بپاس (منوچهری)

اما واژه ایذج : ایذج همان است که ما امروزه آن را ایذه می نامیم و آن یکی از شهرستانهای استان خوزستان است که به نامهای آنزان و آنشان نیز خوانده می شده است. ابن بطوطه می نویسد : ثم سافرنا من مدینۃ تستر ... و وصلنا الی مدینۃ ایذج و تسمی ایضاً مال الامیر. منظور از تستر همانا شوشتر امروز و ایذج همان مالمیر است که ابن بطوطه از آن به عنوان مال الامیر نام برده است. (در مجم البلدان یاقوت حموی مال امیر، مالمیر).

بعد از این شگفت نیست که با خلق خوشت، از صحرای ایذه بوی نافه ختن بر خیزد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


منابع


- D. N. MAcKENZIE, A Concise Pahlavi Dictionary, London 1971.


ـ حسین خدیوجم، واژه نامه غزلهای حافظ، موسسه مطبوعاتی علمی، چاپ دوم 1368.

***
هرگونه برداشت و نقل قول از مطالب فوق، با ذکر منبع بلامانع است.


20 août 2011

صید

ماهی گیران بی قرار
زنان بندری در برقع
و ابر سیاه
خورشید را خفه کرده است
بامداد و شام
قایق ها سر بر موج کوفته ناآرام
باد هیهات می کند
ساعت شنی ماه
نمی دانم چند برقع به خورشید مانده است
در تاریکی روز
هیچ درنایی نمی خواند
تنها فانوس دریایی سخن می گوید
و دریا
که نمی تواند لب بر هم بگذارد
و سکوت برای دریا
یعنی همان کلمه ی آخر
که نمی خواهم نامش را بر زبان بیاورم.