8 novembre 2011

از آیینـه آمـدم

در آفتاب بود کز آیینه آمدم
وقت شراب بود کز آیینه آمدم

مادر بزرگ، ماه شد و رفت پشت ابر
سرگرم خواب بود کز آیینه آمدم

مثل پدر بزرگ که از سالهای زخم
در رختخواب بود کز آیینه آمدم

بابا در آفتاب عرق می فشاند و خود
در التهاب بود کز آیینه آمدم

خواهر برای یافتن نیمه ی خودش
در اضطراب بود کز آیینه آمدم
نوبت به من رسید و من از درد رد شدم
با این حساب بود کز آیینه آمدم

مادر ـ که پابه ماه ـ به ماه نه ام رسید
قبل از «شهاب» بود کز آیینه آمدم

من خنده ـ گریه ای به لبم هر دو داشتم
چون شکرآب بود کز آیینه آمدم

نافم بریده شد، نفسی تازه در رگم
در پیچ و تاب بود کز آیینه آمدم

یک ماهی رها شده بر روی ماسه ها
حرف از سراب بود کز آیینه آمدم

بعداً به روی خاک کمی زیر و رو شدم
از لطف آب بود کز آیینه آمدم

کم کم بزرگ شد دل من، عشق سر رسید
درد مذاب بود کز آیینه آمدم

چیزی شبیه تب، به دلم دست می کشید
ـ شاید عذاب بودـ کز آیینه آمدم

تب داشتم وَ درد به جانم رسیده بود
حالم خراب بود کز آیینه آمدم