23 avril 2008

این پرنده

این پرنده
ـ که نامش بغض است ـ
در گلویم لانه می کند
هر شب
!بی آنکه آوازی بخواند

15 avril 2008

حق با من است

حق با من است، آینه نوبت به من نداد
در نقدِ چشم های تو جرأت به من نداد

می خواستم که دل بسپارم به آفتاب
بارانی نگاه ِ تو فرصت به من نداد

تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
چیزی بجز حسادت و حسرت به من نداد

تو بر لبان پنجره بودی و چشم تو
خورشید بود و هیچ حرارت به من نداد

تا آمدم که با تو کمی درد دل کنم
بغض آمد و اجازه صحبت به من نداد

من از تو، از تو، از تو ... سرودم هزار بار
از تو ... ـ کسی که هیچ محبت به من نداد ـ

حالا به یک سفر، سفر دور می روم
!این شهر شوم جز غم غربت به من نداد

13 avril 2008

شعر معاصر ایران


حسین منزوی


در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
می جوشم از درون هر چند با هیچکس نمی جوشم

گیرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » می دانند،
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم

فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار می پوشم

در پیشگاه فرمانش، دستی نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه ای کرده است، با شکل رنج در گوشم

***
این داستان که از خون گُل بیرون دمد، خوش است، اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سیاووشم

من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم

مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خویش می نوشم

2


چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

3


می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی

امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی

هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی

قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی

در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی

مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟

صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی

لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی

4


نگفت و گفت: چرا چشم هایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه های خون آلود

درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود

نگاه کرد و نکرد آنچنان به گوشه ی چشم
که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود

اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بُهت و تحیّر، تمام پرسش بود

در این دوسال چه زخمی زدی به خود؟ پرسید
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود

چه زخم؟ آه، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کُشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

5


شهر - منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

***
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

7 avril 2008

غزل ندارم

دلم گرفته ز فصل باران، دگر هوای غزل ندارم
فتاده ام در عذاب طوفان، دگر هوای غزل ندارم

و می روم تا کنار دریا، صدف بچینم برای فردا
که در هیاهوی این خیابان، دگر هوای غزل ندارم

چقدر باید بپرسم آیا، کجاست باران؟ کجاست دریا؟
در این بیابان گرم و سوزان، دگر هوای غزل ندارم

دلی بهاری ندارم ای عشق، دگر قراری ندارم ای عشق
نشسته ام با دلی پریشان، دگر هوای غزل ندارم

خزان رسید و بهار را برد، گریست در باد بید مجنون
و خواند با گیسوی پریشان، دگر هوای غزل ندارم

بگو به رعد و بگو به آتش، که برد بر باد هستی ام را
بگو به باد و بگو به باران، دگر هوای غزل ندارم

تمام ابیات مهربانی، فدایت ای عشق جاودانی
!دل مرا بیش از این مرنجان، دگر هوای غزل ندارم

6 avril 2008

قدم خیر



قدم خیر
شیر زنی از طایفه بیرانوند

از کدام «مخمل کوه» می آیی
که بر پیراهن ِ منجقی ِ سبزت
خونی به رنگ زلیخا پاشیده است !؟
از کدام عصر مکاشفه
که نامت
بر تمامی مفرغ های لرستان می درخشد
و دختران الیگودرز
سینه ریزی از «فیروزآباد» یاد تو دارند
و زنان «ازنا» بر «قالی کوه»
غنچه های چهار برگ تو را
به تبسم وا می دارند
نامت
در روزنامه های جمعه تقویم
قرمز
همان رنگ رفوزه است
این تقویم لعنتی هیچ آسمان آبی
در آسیاب «آدینه وند» ها
به درک که بریزد یا نر...
نامت
دهان به زبان
می چرخد در فلک الافلاک
حالا الیزابت مکبن رز
هر چه می خواهد
دروغ بنویسد
ای زن بزرگ
ای «بیرانوند» ی بی همتا
ای «قلاوند» ی سترگ
این «سگوند» ها
دل شیری دارند
که می آیند به «گاگریو خوانی» تو
آهای چالانچولان !
دورود، ای رود، رود
رود غمگین من
که به خود می پیچی از درد!
درود بر تو باد
ای «دورود» سخاوتمند
ای «سراب» گوارا
ای «امامزاده قاسم»
ای «بی بی مریم» عشق من
آهای پل دختر زیبا!
همشیره ی «خدابس»
نامت چه بالا
نامت چه بلند
به حافظه ی «اشترانکوه» مانده است
در بالاگریوه
لاگریوه
گریوه
یوه
وه
ه

و تو ای «لر کوچک»
ای «لر بزرگ»
از «زاگرس» که بالا می روی
چوخایی به رنگ «اولاد» ت بپوش
پیش از آنکه
«کاسی» ها و «ماد» ها را
از یاد ببری
بگو «شامیرزا مرادی» بنوازد
می خواهم به رسم مردان هخامنشی
چوب بازی کنم
به رسم مردان یازده لنگ
بگو علیرضا حسین خانی
«چل سرود» بخواند
و همت علی سالم
«برزان برزان» بنوازد
و من
به پیمان «سگ کشون»
جز به خاطر صلح
«مر جنگه...» نمی خوانم
ای لر بزرگ
حالا تفنگت را بردار
و «دایه دایه ...» بخوان !
آفتاب از شانه هایت
صبح
صبح
بالا می آید
در گردنه های سربلند «زردکوه»
تنها نام «خدابس» را
با ناخن بتراشید
در دامنه های چیناچین «منارکوه»
تنها «قدم خیر» را
چونان که بر بیستون
نام شیرین را
بنویسید :
خدابس
به زردکوه گردن کج نمی کند
به زردکوه
ـ این مرد چوقا پوش! ـ
حالا زنان «بالاگریوه»
هر چه می توانند «گاگریوه» بخوانند
هر چه می توانند گیسو ببرند
قدم خیر ایستاده مرد

پاریس فوریه 2011


2 avril 2008

یک کلمه ی پنج حرفی

برای تمامی پرندگان در زنجیر
ناگزیر پرنده ای هستم
در قفس
که تمام آوازهایم را از یاد برده ام
و لب هایم بال نمی گشایند
که از دشتهای گندمگون
غزلی بخوانم
... یا از بهار آنسوی پرچین
یا دست کم
... از شکوفه های درخت گیلاس
ناگزیر هوای سکوت
تمام پرهایم را
آلوده کرده است
بی هیچ دلیل روشنی از آفتاب
تمام پرندگان
ـ یک نفس
سکوت را به حرف در می آورند
تمام پرندگان
ـ در قفس
از «آ» تا «یا» می خوانند
آن کلمه پنج حرفی را
آیا ؟
دیوارها
از چهار سوی
مرا در آغوش گرفته اند
دیوارهای ِ بی در
درهای ِ بی دیوار
هیچکدام مرا نمی فهمند
روزها سر بر در می کوبم
شبها سر بر دیوار
و تنها
به آن کلمه پنج حرفی می اندیشم
و به پرندگان ِ تنها
ـ که رها ـ
.بر زبان گنجشک می خوانند