دلم گرفته ز فصل باران، دگر هوای غزل ندارم
فتاده ام در عذاب طوفان، دگر هوای غزل ندارم
و می روم تا کنار دریا، صدف بچینم برای فردا
که در هیاهوی این خیابان، دگر هوای غزل ندارم
چقدر باید بپرسم آیا، کجاست باران؟ کجاست دریا؟
در این بیابان گرم و سوزان، دگر هوای غزل ندارم
دلی بهاری ندارم ای عشق، دگر قراری ندارم ای عشق
نشسته ام با دلی پریشان، دگر هوای غزل ندارم
خزان رسید و بهار را برد، گریست در باد بید مجنون
و خواند با گیسوی پریشان، دگر هوای غزل ندارم
بگو به رعد و بگو به آتش، که برد بر باد هستی ام را
بگو به باد و بگو به باران، دگر هوای غزل ندارم
تمام ابیات مهربانی، فدایت ای عشق جاودانی
فتاده ام در عذاب طوفان، دگر هوای غزل ندارم
و می روم تا کنار دریا، صدف بچینم برای فردا
که در هیاهوی این خیابان، دگر هوای غزل ندارم
چقدر باید بپرسم آیا، کجاست باران؟ کجاست دریا؟
در این بیابان گرم و سوزان، دگر هوای غزل ندارم
دلی بهاری ندارم ای عشق، دگر قراری ندارم ای عشق
نشسته ام با دلی پریشان، دگر هوای غزل ندارم
خزان رسید و بهار را برد، گریست در باد بید مجنون
و خواند با گیسوی پریشان، دگر هوای غزل ندارم
بگو به رعد و بگو به آتش، که برد بر باد هستی ام را
بگو به باد و بگو به باران، دگر هوای غزل ندارم
تمام ابیات مهربانی، فدایت ای عشق جاودانی
!دل مرا بیش از این مرنجان، دگر هوای غزل ندارم