30 décembre 2007

بهار

بهار می آد به خونه مون، بوی ِ شکفتن می آره
تو طاقچه ی خونه ها مون، یه چن تا گلدون می ذاره

تو گلدونای قیمتیش، یه دنیا غنچه جا می شه
بوی تو را می دن گلاش، چقدر با صفا می شه

بهار می آد به خونه مون، جوونه ها جوون می شن
بازم پرنده ها می آن، ز نو ترانه خون می شن

خدا کنه یه روز بیاد که غصه و غم نباشه
سهم من و تو از گلا و غنچه ها کم نباشه

خدا کنه یه روز بیاد شهر رو چراغونی کنیم
تو آسمون دلامون خورشید ُ مهمونی کنیم

بهار اومد، بیا ببین چه رنگ زیبایی داره
همیشه چش براش بودم، اومد به اینجا دوباره

اومد بمونه پیش ما، خزون ُ ریشه کن کنه
.تموم ِ این درختا رو لباس ِ نو به تن کنه

29 décembre 2007

برنوم را بر می دارم

برنوم را بر می دارم
با قطار فشنگ

برنوم را بر می دارم
ـ سلاح ِ روز جنگ ـ

لباس رزم
بر تن
و کیسه باروت
.بر کمر

برنوم را بر می دارم
اما نه برای رفتن به شکار ِ کبک
.بسان ِ نجفقلی خان

نه برای رفتن به شکار ِ شیر
.بسان ِ اسد خان

نه برای رفتن به جبهه جنگ
.با دشمنان

نه برای گرفتن
.تقاص خون ِعلی مردان خان

برنوم را بر می دارم
برای آتشبازی
برای شلیک ِ تیر شادمانی
.در جشن عروسی برادرم

26 décembre 2007

«ماههای «چهار محال» و آفتابهای «شیرین بهار

ماه اول
کبک ها با ناز و نیاز
«به «تاراز
باز می گردند
و «دیمه» همچنان
«چشمان «خدابس
.را می سراید
ماهِ نخست
بی بی مریم» ها»
به «مالکنون» می آیند
«و در «دشت زری
بهون» می زنند»
«در دامنه های «چهلگرد
.«و «چمن گلی
«و «زردکوه
نیمی برف رنگ
و نیمی صخره های زمخت رنگ
«چونان «خان بازفت
چوقایی» بر «گُرده» دارد»
بهار که به «سوسن» پا می گذارد
«کوهرنگ»
از«سیاه چادر» هایش
سخن می گوید
«و « دشت لاله
از جام های شراب سرخش
.فرو چیده بر سینی خاک

ماه نخست
مادرم به درد می رسد
.و من به برادرانم ملحق می شوم
*
ماه دوم
بهشت خیمه می زند
«بر دشت های « لاله» و «لالی
«و چوپانان «شیخ شبان
بره های ماه را چونان لکه های ابری سفید
بر قلل «جهانبین» می چرانند
بهشت که می گویند
همین پرچین دامان توست
! « گل اندام»
و یا چشم های سبزفام توست
! «سوتیام»
و «دشت لاله» که می گویند
همین «جاجیم» زیر پای توست
که هزار و یک گل دارد
! مگر نه «شیرین بهار» من
*
ماه سوم
ماه آخر دبستان
ماه شعرهایی که دوست دارم هنوز
ماه قصه هایی که مرا تکرار می کنند هر روز
چقدر «چوپان دروغگو» را دوست دارم
«دهقان فداکار»
«خاله مرجان»
این ماه اتفاق خاصی رخ نمی دهد
اما «تیری» در راه است
*
ماه چهارم
هنوز خون ِ سرخ «علی مردان خان» است
«در باور سپیدارهای «باغملک
«هنوز «تشمالها
تمام شب را
و روز را
هنوز را
چپ» می زنند»
«و ریش سفیدان «سیاهگِل
به بالاترین رنگها
.پیراهنی می پوشند یکدست
*
ماه پنجم
ماه ِ میانی ِ تابستان
کلمات مردار و مرگ را
مرور می کند
و «تالاب چغاخور» را
که در خود می ماند و می گندد
«اما «کارون
رودی خروشان است
«که از چشم های «گل خاتون
سر چشمه می گیرد
چونان که خروش «علی داد» را
.در گلو دارد

این رعد نیست
که در «لیله» و «دلا» ست
فریاد «نـُه دال» ست
«یا صدای «کِل کِل» دختران «لردگان
مرگ «شیر علیمردان» را
در برابر جوخه ی اعدام
که با ناخن های خویش
گودال مرگ خویش
را برکند
حالا هنوز که هنوز است
«اسبهای «سلطان ابراهیم
به شکل «کُـتل» در می آیند
«و سواران «فارسان
«تا «زندان قصر
قیقاج» می روند»
فصل پنجم
«اسدخان شیر کش»
یاغی شد
و دشمنان حتی
صدای شیهه ی اسبش را هراسیدند

حالا هنوز که هنوز است
«بر پیکره ی تمام «شیرهای سنگی
نقشی از «سواران بختیاری» است

حالا هنوز که هنوز است
طلسم» ها تمثیلی از غربت «نامدارخان» اند»
«در برابر خشم «جعفرقلی خان

حالا هنوز که هنوز است
«بر زبان کودکان «چهارمحال
،حکایت هر سال
حکایت «هالو زال» است
«و فریاد «بی بی ماه پسند
هنوز در «قلعه تل» پیچیده است
که «شرم نداری از برادر کشی» !؟
*
ماه ششم
بهار در آینه
چشمانت را تجدید می کند
«و «چوم
بر مدار سبز چشمان تو می گردد
فصل «مالکنون» که می شود
دوباره بر «تلمیت» می نشینی
و مادیان «کمیت» را
«هی می کنی به باغهای «شیرین بهار
می ترسم
شهریور از گرد راه برسد
و من به میوه ی چشمان ِ کالت نرسم
! «گلبانو»
*
ماه هفتم
مهرت بی انتهاست
! «بی بی گل افروز»
و آفتاب
پریده رنگ و سرد
به تو می اندیشد
*
ماه هشتم
«زاینده رود»
چون فرات
آب را مضایغه می کند
«بر گندمزاران «سامان
اما «عمان» حق اعتراض ندارد
آبها می روند
و به باتلاق می ریزند
«و آبیارهای «زانیون» و «چالشتر
«بیل بر دوش علیه «آل» ِ « گاو خونی
.شعار می دهند
ـ در ساعت پنج عصر
و «الله وردی خان» «سامان» نمی گیرد
«و «توریست ها» ی نمای خارجی «سی و سه پل
آب «دیمه» را
به قلیان می کنند
ـ در ساعت پنج عصر
«و آنوقت کودکان «آقا سید
.تشنه بر خاک می میرند
آبها می روند
و از آسیاب می افتند
اما، ما چرخه آبها را
جور دیگر در کتابها خوانده بودیم
اینجا
آبهای بی سر
آبهای بی سامان
.می روند و نمی رسند
*
ماه نهم
در دلم آتشی برپاست
آنچنان که
خونم را به جوش می آورد
آنوقت
باران بر شقیقه هایم می بارد
و ابری غلیظ بر می خیزد
و باد
پای کوبان و دست افشان
از جانب «بابا حیدر» می وزد
و «حیدر بابا سلام» می خواند
برای تمام اسبان «فیل آبادی» ها
و من پابه پای باد
هیاهوی عشق تو را تکرار می کنم
! «گل مرجان »
در آخرین ماه خزان
خبربدی می رسد
«فریدون و نجفقلی»
«در شکارگاه «لیله
.در برف ماسیدند
*
ماه دهم
ماه سرد عاشقان
«با ترانه های «دی بلال» و «دوالالی
«با ترانه های «عبده محمد للری
«و «مر جنگه
«و «ابوالقاسم خان
«و سوگسرودهای «گاگریو
*
ماه یازدهم
بیست و دو برگ
از تقویم بر باد می رود
لب ها
از حالت بوسه خارج می شوند
و از«میم» به «ها» می رسند
دهان ها
یکصدا به شکل «آ» در می آیند
و دست ها
به فریاد آغشته می شوند
و آنوقت خون
از گلوی مسلسل ها چک چک می کند
و آدمها یکی یکی پرنده می شوند
و به آسمان می روند
این ماه
علاء الدین را بگویید «مالکنون» بخواند
*
ماه دوازدهم
«علی مردان خان»
در زندان قصر حلاج می شود
«آنگاه ماه از «سفید دشت
طلوع می کند
و آفتاب
«از «خون کشته
برف می بارد
برف سیاه و سفید
مسیح هنوز
در«عیسی آباد» است
و خون «پازن» ها
هنوز در «رگ منار» جاری است
من در ماه آخر می میرم
«و «اسفندیارخان
برایم «اسفند» دود می کند
من در ماهِ آخر می میرم
: وصیت من این است
بر قبرم
!یک شیر سنگی بگذارید
*
... ماه سیزدهم

23 décembre 2007

در این شب یلدا


! نه نمی توانی باور کنی
در این شب یلدا
دارم درآفتاب یخ می زنم
و دیگر هیچ غزلی
ـ با ردیف هر چه باشد ـ
.مرا گرم نخواهد کرد
اما نگاهت
تنها واژه ای ست
که می تواند به آتشم بکشد
و خاکسترم را به باد دهد
! نه اصلاً نمی توانی باور کنی

19 décembre 2007

داستان تولد من

در آغاز کلمه ای بودم
ـ در خلاء
مادرم به دردِ چهار خشت رسید
.و دخترهمسایه ناف بران من شد
و من خیره شدم
به چشمهای آبی مادرم
که از درد می مـُرد
و بیمارستان هنوز کلمه ای بود
ـ در خلاء
و پزشکان هندی
به مادرم خون گاو تزریق کردند
و پدرم به جنون گاوی دچار شد
مادرم
به بلندای «زردکوه» جیغی زد
«که تمام کبک های وحشی «تاراز
به ستیغ
.کلاغ پر شدند
من از سکوت به حرف آمدم
و بر قالیچه ی خشتی زمین نازل شدم

ماه» به فروردین رسیده بود»
و آفتاب دومین روز بهار
،بر نخستین برگ سه جلدم
درخشیدن آغازید
انگار
در غاری عاری از تمدنیته
به تاریکی چشم گشودم
ـ برهنه در دستان مچاله زنی ـ

پدرم
هنوز در مزرعه بود
و یوغ ِگاوان ِ خان را بر گردن ِزخمی اش
هوار می کشید
و من هنوز
،چون ماهی برهنه ای برخاک
بال بال می زدم
ساعت از ماه می گذشت
و شب آبستن ستاره های بی فریاد بود
پدرم هنوز مرا نمی دانست
و آخرین حرف نام کوچک مرا جست و جو می کرد
و من به تاریکی چشم گشودم
ـ برهنه در دستان مچاله زنی ـ
هنوز به واژه نان نرسیده بودم
اما برادرانم
تمام شب را گرسنه بودند
پدر
آفتاب زنان، به خانه آمد
و مادرم را بوسید
آنگاه من در آغوش خسته ی پدر
به خواب فرو رفتم
من خواب بودم
که مادرم گریسته بود
من خواب بودم
و انگار چشمان آفتابی اش
در قرمزای غروب شناور شد
من خواب یا بیدار
! نمی دانم
و سه جلدهای برادرانم
دبستان را
.کوچک بود هنوز
اما پدر بیست و نهمین حرف الفبا را
با زحمت آموخته بود
و برادرانم تازه می دانستند
گرسنگی را هجا کنند
.و بنویسند مثلاً آب
و مادرم به من لالا می آموخت
من خواب بودم
که پینه های دست پدر
به خنده شکوفه زد
و به خون گل داد

در آغاز خدا نبود
کلمه نبود
،و ما فراموشانی بودیم
.که بی خدا زنده بودیم
،و خاموشانی بودیم
.که هنوز کلمه را نمی دانستیم

18 décembre 2007

امیــد


امیــد
شعری از پل لوئی رُسـّی ـ شاعر معاصر فرانسوی
ترجمه محسن فارسانی






L’espérée
Je pense à toi
au plus profond des îles du sommeil
comme à une clarté
dans le gris de ma tristesse
Paul-Louis Rossi (1933 - ...)
(Poète français contemporain)
در عمیق ترین جزایر خواب
به تو می اندیشم
گویی به روشنایی
در خاکستری ِ اندوهم

17 décembre 2007

Le Roi de Perse

پادشاه ایران
شعری از ژان ـ پی یر کلاری دو فلوران
ترجمه محسن فارسانی

***
،روزی بود
،روزگاری بود
یه پادشاه ایرانی
با درباریان خودش سرگرم شکار بود
،پادشاه تشنه
و در اون دشت هیچ چشمه ای پیدا نمی شد
اما نزدیک اونجا جنگل بزرگی بود
پر از درختان نارنج، پرتقال و انگور
: پادشاه با خودش گفت
خدا خوشش نمی آد که من از این میوه ها بخورم
: این باغ حسابی به خطر می افته
اگه به خودم اجازه بدم و یه دونه پرتقال بچینم
وزیران من، با یه چشم بهم زدن
.تموم باغ میوه را می خورن
---------------
Le Roi de PerseUn roi de Perse, certain jour,
Chassait avec toute sa cour.
Il eut soif, et dans cette plaine
On ne trouvait point de fontaine.
Près de là seulement était un grand jardin
Rempli de beaux cédrats, d'oranges, de raisin:
A Dieu ne plaise que j'en mange!
Dit le roi; ce jardin courrait trop de danger :
Si je me permettais d'y cueillir une orange
Mes vizirs aussitôt mangeraient le verger.

Jean-Pierre CLARIS de FLORIAN (1755-1794)

: توضیح
این شعر ناخودآگاه ما را یاد حکایتی از گلستان سعدی می اندازد
.و اشاره به «پادشاه» در واقع اشاره ای به «انوشیروان عادل» است
اگر از باغ رعیت ملک خورد سیبی»
«برآورند غلامان او درخت از بیخ

«گلستان سعدی»

16 décembre 2007

وصیتنامه

بر پلکهای من بنویسید عاشق است
بر گونه و دهن بنویسید عاشق است

بر روی روح من که سبکبال می رود
هنگام پرزدن بنویسید عاشق است

وقتی که روح من همه از جسم پر کشید
بر روی پیرهن بنویسید عاشق است

تا مرده شوی بر سر نعشم نیامده
بر هفت بند تن بنویسید عاشق است

وقتی که با شراب مرا غسل داد و رفت
بر قالب بدن بنویسید عاشق است

بعداً به اشکِِ لاله مرا شست و شو دهید
[یا عطر نسترن ـ [بنویسید عاشق است

وقتی برای گریه و ماتم نمانده است
جای گریستن، بنویسید عاشق است

نه وقت شیون است، نه وقت گریستن
وقت جدا شدن بنویسید عاشق است

بر بازوی چپم بکشید عکس زال را
با یاد تهمتن بنویسید عاشق است

با جوهر شرابی و مستِ نگاه مرد
با سرمه های زن، بنویسید عاشق است

من هیچ احتیاج ندارم به سنگ قبر
روی خودِ کفن بنویسید عاشق است

ساده، سفید رنگ، بدون نشان و خط
بی هیچ فوت و فن بنویسید عاشق است

بعداً که آتش آمد و من دوزخی شدم
در حین سوختن بنویسید عاشق است

تا سوختم به جرم گناهان عاشقی
حین گداختن بنویسید عاشق است

بر گور من به رقص در آیید و کف زنید
دَن دَن دَدَن دَدَن...، بنویسید عاشق است

بر خاک من سرود بخوانید روز و شب
درباره ی وطن بنویسید عاشق است

بر آب و خاک و آتش و سنگ و درخت و گل
بر باد و بر چمن بنویسید عاشق است

فرقی نمی کند به کدامین زبان، ولی
با «دوست داشتن» بنویسید عاشق است

13 décembre 2007

شب


تنها واژگان
از پس شب بر می آیند
ستارگان
!در ابرها خفته اند

11 décembre 2007

Liberté

Paul Éluard (1895 -1952)
Traduit par Mohsen Farsani
پل الوار شاعر فرانسوی
ترجمه محسن فارسانی
****
: اشاره
جشن آزادی در فرانسه، هنوز یک جشن عمومی است که همه در آن شرکت می کنند. در گیر و دار جنگ جهانی دوم، الوار یکی از بزرگترین شاعران فرانسه شعر زیبای آزادی را منتشر کرد که با استقبال بی نظیری رو برو شد و خیلی زود بر سر زبانها افتاد در حالی که فرانسه توسط نازی ها اشغال شده بود، این شعر امید به مقاومت، پیروزی و آزادی را در دل مردم می افزود. این شعر به همراه آذوقه و مهمات با چتر های نجات در بین پارتیزانها پخش و بر زبان آنان به عنوان سرود مقاومت جاری شد و با خواندن آن به پیروزی و آزادی امیدوارتر می شدند. این شعر در سال 1942 در دفتری به نام «شعر و
حقیقت» به چاپ رسید و از آن زمان تا کنون در حافظه مردم فرانسه باقی مانده است. ـ



بر دفترچه های دبستان
روی نیمکت ام و روی درختان
بر ماسه، بر برف

نام تو را می نویسم

-
بر تمامی صفحات خوانده
بر تمامی صفحات سفید
بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام تو را می نویسم
-

بر نقش های زرین
بر سلاح جنگاوران
بر تاج پادشاهان
نام تو را می نویسم
-

بر جنگل و بیابان
بر آشیانه ها، بر طاووسی ها
بر پژواک یاد کودکی هام
نام تو را می نویسم
-
بر شگفتی شب ها
بر نان سفید روزمرگی ها
بر فصول پیوند ها
نام تو را می نویسم
-

بر کهنه پاره های آسمان آبی ام
بر تالاب آفتاب کپک زده
بر دریاچه ی ماه زنده
نام تو را می نویسم
-

برکشتزاران، بر افق
بر بالهای پرندگان
بر آسیاب از یاد رفتگان
نام تو را می نویسم
-

بر هر وزش پگاه
بر دریا، بر کشتی ها
بر کوههای زمخت
نام تو را می نویسم
-
بر خزه ی ابرها
بر قطره های عرق توفان
بر باران تند و بی رمق
نام تو را می نویسم
-

بر اشکال رخشان
بر زنگوله های رنگ
بر واقعیت جسم
نام تو را می نویسم
-

بر گذرگاه بیداری
بر راههای هموار
بر میدانهای سرشار
نام تو را می نویسم

-
بر چراغ روشن
بر چراغ خاموش
بر خانه های بهم پیوسته
نام تو را می نویسم
-
بر میوه دو نیم شده
بر آینه و اتاق خوابم
بر صدف خالی بسترم
نام تو را می نویسم
-
بر سگ شکمو و مهربانم
بر گوشهای تیز
و پنجه های چلاق اش
نام تو را می نویسم
-
بر درگاه خانه
بر لوازم شخصی
بر موج های مقدس آتش
نام تو را می نویسم
-
بر تمامی عضلات ورزیده
بر پیشانی یاران
بر هر دستی که به دوستی دراز شود
نام تو را می نویسم
-
بر قاب شگفتی ها
بر لبان مراقبان
درست بر فراز سکوت
نام تو را می نویسم
-
بر پناهگاههای ویرانمان
بر فانوسهای برباد رفته مان
بر دیوارهای دلتنگی مان
نام تو را می نویسم
-
بر غیبت ناخواسته
بر تنهایی برهنه
بر گام های مرده
نام تو را می نویسم
-
بر سلامتی باز گشته
بر خطر گذشته
بر امید بی خاطره
نام تو را می نویسم

-
و به نیروی یک واژه
زندگی را باز می آغازم
به دنیا آمده ام تا تو را بشناسم
تا تو را بر زبان برانم
.ای آزادی


***

Sur mes cahiers d'écolier
Sur mon pupitre et les arbres
Sur le sable sur la neige
J'écris ton nom
.
Sur toutes les pages lues
Sur toutes les pages blanches
Pierre sang papier ou cendre
J'écris ton nom
.
Sur les images dorées
Sur les armes des guerriers
Sur la couronne des rois
J'écris ton nom
.
Sur la jungle et le désert
Sur les nids sur les genêts
Sur l'écho de mon enfance
J'écris ton nom
.
Sur les merveilles des nuits
Sur le pain blanc des journées
Sur les saisons fiancées
J'écris ton nom
.
Sur tous mes chiffons d'azur
Sur l'étang soleil moisi
Sur le lac lune vivante
J'écris ton nom
.
Sur les champs sur l'horizon
Sur les ailes des oiseaux
Et sur le moulin des ombres
J'écris ton nom
.
Sur chaque bouffée d'aurore
Sur la mer sur les bateaux
Sur la montagne démente
J'écris ton nom
.
Sur la mousse des nuages
Sur les sueurs de l'orage
Sur la pluie épaisse et fade
J'écris ton nom
.
Sur les formes scintillantes
Sur les cloches des couleurs
Sur la vérité physique
J'écris ton nom
.
Sur les sentiers éveillés
Sur les routes déployées
Sur les places qui débordent
J'écris ton nom
.
Sur la lampe qui s'allume
Sur la lampe qui s'éteint
Sur mes maisons réunis
J'écris ton nom
.
Sur le fruit coupé en deux
Dur miroir et de ma chambre
Sur mon lit coquille vide
J'écris ton nom
.
Sur mon chien gourmand et tendre
Sur ses oreilles dressées
Sur sa patte maladroite
J'écris ton nom
.
Sur le tremplin de ma porte
Sur les objets familiers
Sur le flot du feu béni
J'écris ton nom
.
Sur toute chair accordée
Sur le front de mes amis
Sur chaque main qui se tend
J'écris ton nom
.
Sur la vitre des surprises
Sur les lèvres attentives
Bien au-dessus du silence
J'écris ton nom
.
Sur mes refuges détruits
Sur mes phares écroulés
Sur les murs de mon ennui
J'écris ton nom
.
Sur l'absence sans désir
Sur la solitude nue
Sur les marches de la mort
J'écris ton nom
.
Sur la santé revenue
Sur le risque disparu
Sur l'espoir sans souvenir
J'écris ton nom
.
Et par le pouvoir d'un mot
Je recommence ma vie
Je suis né pour te connaître
Pour te nommer
Liberté.

.
Poésies et vérités ـ 1942ـ
ترجمه از: محسن فارسانی
mofarsani@hotmail.fr
*

10 décembre 2007

مادر بزرگ


مادر بزرگ
بغچه اش را بست و رفت
...راز دلتنگی های من

9 décembre 2007

Le Soleil



Le soleil

Le Soleil en terre, tournesol,
Dis-moi qu'as-tu fait de la lune?
Elle est au ciel, moi sur le sol,
Mais nous avons même fortune
Car sur nous-même nous tournons
Comme des fous au cabanon.

Robert Desnos (1900 - 1945)
روبر دسنو شاعر فرانسوی
آفتاب


آفتاب روی زمین، آفتابگردان 
به من بگو آیا، چه کردی با ماه؟
او در آسمان
من بر زمین
اما سرنوشتی مشترک داریم
چرا که به دور خودمان می چرخیم
.چونان دیوانگان زنجیری در سلول

8 décembre 2007

بر قبر ویکتور هوگو


!سلام شاعر
مرا ببخش که دیر آمدم
«بی «شمس» و بی «فروغ
من از شهر «عمان» می آیم
«از شهر «بینوایان
«فارسان»







! شاعر
مرا ببخش
در ترانه باران بهار
بی «شقایق» و بی «لاله» آمدم
از آنسوی آبهای گرم مشرق
با حافظه ای پر از مولانا
پر از حافظ
-بگذار
غزلی بخوانمت
به شیواترین زبان جهان
! تا در گورت برقص آیی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند»
«زین قند پارسی که به بنگاله می رود
-بگذار
از دفتردل خودم
شعری برایت بخوانم
می دانم تو درد مرا می فهمی
چرا که درد.زبان مشترک تمام شاعران جهان است


محسن فارسانی ـ پانتئون، قبر ویکتور هوگو

6 décembre 2007

!نگاه کن

!نگاه کن
شبان خورشید
بر کوه ـ
.تکه های ابری گوسفندان

خنده


جوانه
،به گندمزار می خندد
به مترسک
!کلاغ پیر

دختران


دختران بکرآباد
با پینه های دستشان
و با ابروهای داسی شکل شان
.به گندمزاران فکر می کنند
جبـــار خان اما
!به دختران

4 décembre 2007

پرانتــز

پرانتز باز
می نویسم
پرنده )و پرانتز را نمی بندم
!بگذار پرنده آزاد باشد

پدر


پدر
با نانی که در دست نداشت
ـ خسته
به خانه آمد
مادراما
از زندگی سیر شده بود
و بچه ها
با اشکی

که در چشمانشان نمانده بود
ـ بی گریه
به خواب رفته بودند

مرگ ناگهانی

ما تسلیـت گفتــیم مرگ ناگــهانی را
یعنی خدا رحمت کند این زندگانی را

یکبار دیگر بغض در بغضم گره خورده ست
باید که از سر گیرم امشب شروه خوانی را

حتا به چشمان خودم امشب ظنینم من
بر من ببخش ای نازنین این بد گمانی را

حتا اگر بی نان و گل، حتا اگر بی عشق
طی می کنم با لحظه هایت این جوانی را

بین من و دل باز هم سوء تفاهم شد
تقصیر عشق است، او بهم زد همزبانی را

بگذار بعد از این بگویم: دوستت دارم
قسمت کنم با هر دو چشمت مهربانی را

پرستـو


برف می بارد
کودک با سرانگشتانش
پرستویی می کِـشد
ـ بر بخار شیشه

پروانه ها


پروانه های زرد
ـ در باغ
بـــــال بـــــال می زنند
!آه ... برگهای پاییزی

ترجمه / Traduction




شعری از ژاک پره ور شاعر فرانسوی


Jacques Prévert
(1900-1977)










Et Dieu
surprenant Adam et Ève
leur dit
Continuez je vous en prie
ne vous dérangez pas pour moi
Faites comme si je n'existais pas.

و خدا
آدم و حـّوا را فریفت
و به آنان گفت
خواهش می کنم ادامه بدهید
خودتان را به خاطر من به زحمت نیندازید
هر کاری می خواهید بکنید
.اصلاً خیال کنید من نیستم
....................................................................
La brouette ou les grandes inventions

Le paon fait la roue
Le hasard fait le reste
Dieu s'assoit dedans
Et l'homme le pousse.


Jacques Prévert / 1900-1977 / Paroles

چرخ یا نوآوری های بزرگ
طاووس چرخ می سازد
تقدیر باقی اش را
خدا بر آن می نشیند
.و انسان می راند



اشاره ای مختصر در باره چند واژه کلیدی در این شعر
آنچه در این شعر بیشتر از هر چیز خواننده را به تفکر وا می دارد. استفاده شاعر از واژه های (طاووس)، (تقدیر، سرنوشت)، (خدا) و (انسان) است. بدون شک با کمی دقت در این شعر به سادگی در می یابیم که بین این چهار واژه، پیوند مستحکمی وجود دارد. برای طاووس می توان نماد های گوناگونی را در هند، ایران و غرب پیدا کرد، از جمله طبیعت دوگانه و نامیرایی. مسیحیان اولیه عقیده داشتند که گوشت طاووس چون پیکر مسیح در قبر ناپوسیدنی است! بر بسیاری از موزاییک ها نقش این پرنده به عنوان موجودی نامیرا دیده می شود. همچنین نشستن بر دامان طاووس یا داشتن پر های طاووس گون، در نقاشی های شرق و غرب معمول بوده است. طاووس را پرنده ای خود خواه، و مغرور می دانند. با توجه به نمادهای هندی هنگامی که ایزد کامه (ایزد عشق ورزی) بر طاووس سوار می شود، مظهر هوس نامحدود و بی پایان است. در شعر «پرور» واژه «خدا» می تواند به جای ایزد عشق ورزی به کار گرفته شده باشد. از طرف دیگر با توجه به متون نویسندگان کهن فرانسوی خدا در واقع همان تقدیر و تصادف است. همچنین مار با پیچیدن بر پاهای طاووس و پنهان شدن در زیر پرهایش از جهنم وارد بهشت شد، برای همین پرنده ای نفرین شده به حساب می آید. با سیری در ادبیات کهن فرانسه می توان اینگونه نتیجه گرفت که تقدیر در حقیقت چیزی جز خدا نیست به عنوان نمونه
: دقت کنید به شواهد زیر

1."Il faut, dans la vie, faire la part du hasard. Le hasard, en définitive, c'est Dieu."
(Anatole-François Thibault, dit Anatole France / 1844-1924 / Le jardin d'Epicure, 1894)

2. "Le hasard, c'est Dieu qui se promène incognito."
(Albert Einstein / 1879-1955)

3. "Ainsi, détruire le hasard, ce n'est pas prouver l'existence d'un être suprême, puisqu'il peut y avoir autre chose, qui ne serait ni hasard, ni Dieu, je veux dire la nature, dont l'étude par conséquent, ne peut faire que des incrédules, comme le prouve la façon de penser de tous ses heureux scrutateurs."(Julien Offray de La Mettrie / 1709-1751)

4. "Le hasard est le pseudonyme de Dieu lorsqu'il ne voulait pas signer."(Anatole-François Thibault, dit Anatole France / 1844-1924)